داستان عشق وحال
چهار شنبه 11 آذر 1394
15:40{راوی}
داستان مربوط به یه دختر جون نابیناست که خیلی زیباست و کور مادر زاده اون یه دختر باهوشه که
تنها سرگرمیش با اون چشمای کورش ساخت مجسمه است اون مجسمه هایی میسازه که انسان های سالم هم نمیتونن بسازن
اون همراه مادر وبرادر ناتنیش زندگی میکنه
روزی مادرش رفته بود بیرون واون تنها بود خونه صدای در اومد
خودش رو به بد بختی به در رسوند رو واکرد
مردی پشت در بود ولی اون یک نامرد بود که همش زندانه ودلش میخواد با اینهیه(همون دختر نابینا)ازدواج کنه
اینهیه:کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون مرد:چه طوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینهیه:لایت تویی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لایت:اره
اینهیه:کی از زندان بیرون اومدی؟؟؟؟؟؟
مرد بیشرمانه وارد خونه شد
لایت:من که زندان نبودم مسافرت رفته بودم
اینهیه:برو بیرون مادرم نیست
لایت:من شوهر ایندتم حق نداری با من این جوری حرف بزنی
اینهیه:برو بیرون نامرد
لایت دستشو بالا میبره وبا تمام قدرتش اینهیه رو میزنه اون از نظر اخلاقی صفره
دخترک بیچاره نقش زمین میشه وشروع میکنه به گریه کردن
مرد نزدیک اون میشه وگیسشو میگیره
که سنگینی ای روی سرش احساس میکنه
مادر دختر با چوبی روی سر اون مرد میزنه واون پرت میکنه بیرون ودخترش رو در اغوش میگیره
روزی دختر میخواست مجسمه هاش رو به فروش گاه ببره وخودش تنها به این مسیر میره
توی راه ماشینی به او نزدیک میشه وتا میخواست به اون بخوره پسر جوانی او را میگره وهلش میده اون سمت
ماشین وحشیانه فرار میکنه پسر دختر رو در اغوش میگیره وبه کنار جاده میبره
دختر تشکر نکرد پسر به اوگفت:مواضب خودتون باشید که متوجه میشه دختر نابیناست
اون دختر او به همون جایی که میخواست برد ورفت
چند روز بعد همان پسر درخانه ی انها را زد برادر دختر در را وا میکند ومتوجه میشود که این پسر همان کسی است که اینهی رو نجات داد
او را به داخل خانه دعوت میکنند مادر از دخترش میخواد تا از پسر تشکر کنه ودختر تشکر میکنه
دختر از پسر پرسید که نامش چیست؟
پسر گفت"به نظرت چی بهم میخوره؟؟؟؟؟
دختر با خنده میگه:موشی
پسر میگه:باشه همون که تو بگی اسمم موشیه
اینهیه وموشی چند بار باهم به بازار رفتند واین طور بود که لایت از این موضوع خبر دار شد
روزی اینهیه به همراه معشوق خود ومادرش به بازار رفته بودند
که لایت با اصلحه موشی رو هدف میگیره وتیری رها میکند اما تیر به مادر اینهی میخوره واون روی زمین میافته تراکم جمعیت زیاد شد باصدای شلیک
همه فرار کردند اینهیه بین مردم با چشمانی خیس دنبال مادرش میگشت که میخوره زمین وبا لمس کردن جنازه ی مادرش متوجه میشه که اون مرده
لایت فرار میکنه اینهی مویه میکرد وبلند داد میزد مادرش اونو از کوچیکی خودش تنها بزرگ کرد واون مادرش رو خیلی دوست داشت
چند ماه بعد از فوت مادرش گذشت یک شب که اینهی با موشی توی ایون بودن
اینهی:موشی شاید تنونی باور کنی من تابه حال از نداشتن چشم ناراحت نبودم وهرگز دلم چیزی رو نخواست تا اونو ببینم ولی.....
موشی:ولی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینهی:ولی الان با تمام وجودم دلم میخواد تو رو ببینم
موشی:خوب من بهت کمک میکنم
موشی گل مخصوص مجسمه سازی میاره ومیگه تو با مجسمه ساختن میبینی حالا صورت منو مجسمه درست کن
دختر با دستانش صورت موشی رو لمس میکنه ومجسمه ای با عشق میسازه مجسمه کپی موشی بود
موشی:باورم نمیشه ولی خیلی بهم شبیه؟!!!!!!!!!!
موشی:من ارزوت رو براورده میکنم من میبرمت پیش دکتر وچشمات رو درمان میکنم
اونا پیش دکتر میرن ودکتر میگه که میشه چشمای دختر رو عمل کرد واون دوباره ببینه
چشمای دختر رو عمل میکنن وچند وقتی که باید ازش مراقبت بشه موشی ازش مراقبت میکنه
یک روز قبل از اینکه باند چشمای اینهی روباز کنن
موشی:من الان میرم تا کارت عروسیمون رو بیارم تو همین جا باش من زود میام
اینهی:باشه باورم نمیشه که تورو میتونم ببینم
موشی میره ولی....
سر راهش یک ماشین میبینه که راه رو مسدود کرده اون سمت ماشین میره که چیزی به سرش میخوره خودشه این دارودسته ی لایت
اونا میخوان از شر موشی خلاص شن در حد مرگ کتکش میزنن واونو سوار ماشین خودش میکنن وبرای صحنه سازی روی گاز یک سنگ میزارن ویه راست ته دره
اما موشی قبل از اینکه ماشین سقوط کنه دستشو به سمت لایت میبره وبا اون به ته دره که توش اره سقوط میکنن
پلیس اونو مفعود وجسد میگه واین پایان زندگیه اینهی
بود
{سه سال بعد}
اینهی زندگیش نابود شد اون توسط اقایی به نام فوجی به فرزند خوندگی گرفته میشه زدگیش تباه شد حرف نمیزد همش یا درحال گریه کردن بود یا به یه چیزی خیره شدن
در این مدت پسری از اون خاستگاری کرده بود ولی اون جواب منفی داده بود ولی اون پسر بسیار سمج بو اسمشم ریوگا بود
ودست از سر اینهی برنمی داشت
روزی که اینهی رفته بود بیرون باز ریوگا رو دید
اینهی:تو از من چی میخوای؟؟؟؟
ریوگا:خودت رو
اینهی:برو من نمیخوام تو رو ببینم
ریوگا:چرا فکر میکنی که بد بخت ترین ادم روی زمینی؟؟؟؟؟
اینهی وقتی یاده عشقش میفته بغضش میترکه:دست از سرم بردار
ریوگا:دلش میخواد اون یبه زندگیش برگرده دست اینهی رو میبره وبا خودش به اتاقش میبره
به اون عکسی رو نشون میده میگه:این دوستم ایجیه ما از بچه گی باهم بزرگ شدیم ولی اون در سن 18سالی مرد ومنو تنها گذاشت حالا منم باید مثل تو باشم؟؟؟
اینهی:چی میگی؟؟؟؟؟؟؟؟
احساس میکنه اون شخص رو میشناسه ولی یادش نمیاد اون فهمید که داره زندگیش تباه میشه
{سه ماه بعد}
اینهی کم کم عشقش رو فراموش کرد وتصمیم گرفت که با ریوگا ازدواج کنه که یع روز ریوگا با یه پسری به اتق اینهی میاد
ریوگا:باورت نمیشه ایجی برگشته؟؟؟؟؟؟؟؟
اینهی:سلام اقا!!!
ایجی بادیدن اینهی رنگ از رخصارش میپره اون خود...........
ایجی:سلام
اینهی احساس عجیبی داره نثبت به ایجی ولی نمیدونه علتش چیه؟؟؟؟؟؟؟
اون فکر میکرد ایجی همون موشیه
بعد از چند هفته اون باورش شد که ایجی موشیه ولی اون حتی موشی رو ندیده چطور میخواد تصمیم بگیره
اون تصمیم گرفت مجسمه ی موشی رو بسازه اما با چشمان باز نمیتونست اون چشماش رو بست ومجسمه روساخت
حال چشماش روباز میکنه میبینه که مجسمه دقیقا شبیه ی ایجیه اون قلبش لرزید
عشقش رو پیدا کرده ولی ........
از اتاقش بدو میکنه میره به سمت ایجی اونو محکم بغل میکنه بهش میگه:موشی من برگشته
ایجی اینهی رو از خودش جدا میکنه م
ایجی:موشی کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درست حرف بزنید این رفتار چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینهی انگار مرد وزنده شد
اینهی:بهم دروغ نگو تو خود موشی راستش رو بگو
ایجی بغضش میترکه واینهی رو به سمت خودش میکشه واونو محکم بغل میکنه
ایجی:اره ولی تو نباید ریوگا رو رها کنی
اینهی:تو عشق منی نه ریوگا
ایجی:قل بده که رهاش نمیکنی
اینهی به خاطر عشقش قل میده
سرانجام روز عروسیه ریوگا واینهی میرسه
ریوگا از رابطه ی اون وایجی خبر داره اونا سر سفره مینشینن که اینهی بغضش میترکه چون ایجی
جلوی چشماش بود بعد از اینکه عاقد ای اینهی میپرسه وجواب بله رو میشنوه از رویگا سوال میکنه
روگا:نه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
همه شاخ در اوردن
ریوگا:نه چون من عشق اینهی نیستم ولیاقت اونو ندارم
بعد از جاش بلند میشه میره پیش ایجی
ریوگا:ایجی عشق اینهیه است
بعد ایجی رو بغل میکنه بهش میگه:خوش بخت شی داداش
ایجی واینهی همون جا عقد میکنن وسال ها در کنار هم زندگی میکنن
اونا بعد از 5سال صاحب فرزندی میششن
وبه خواسته ی اینهی نام اونو ریوگا میزارن
پایان
چه طور بود؟؟؟؟؟؟؟؟
من که عاشق این داستانم واقعا به نظر خودم عالی بود
اگه نظرات زیاد باشه بازم از این داستانا میزارم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:ممنون اجی خوشملم
مرسی
پاسخ:فدات ممنون
پاسخ:ماهون جونم ادرس وبت روبده
پاسخ:خخخخخخخخخخ چه حرف باحالی زدب
پاسخ:عزیزم^_^
پاسخ:عزیزم #_#
والا تو وب خودت با اسمت نظر داده
هوی بچه پرو ابتکار نداری برو یعنی چی حداقل توهین نمی کردی یه چیزی
قشنگ معلومه کج سلیقه ای رمان بهاین قشنگی
زیپ دهنت رو بکش
تازه ببین ما اینجا یه عالمه ایم من شاید فش ندم اما بقیه مطمنا با ته اقیانوس آرام یکیت می کنن
افتاد یا بندازیمش
پاسخ:عزیزم منم خودم رو کنترل کردم ولی واقعا سخته بااسم خودت به خودت توهین کنن
پاسخ:سلام ببخشید برای چی بااسم من به خودم توهین میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مجبور تون نکردم که بخونی مشکلی هم داری بفرما بیرون
پاسخ:من موخوام باشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!@_@
پاسخ:خخخخخخخخخ منم موخام باشم تو گروتون
پاسخ:گریه نکن عزیزم@_@
پاسخ:خخخخخخخخخخخخ ممنون^_^
پاسخ:ممنون^_^
به هش فکر کن یهیهیهیه!!!!!!!!!$_$#پوللللللللل
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
پاسخ:خخخخخخخخخخخخخخخخخ افرین من فروشنده نیستم
تو یگ مغز متفکری
پاسخ:خخخخخخخخخخخخخ مغز متفکر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوشم اومد
پاسخ:ممنون
فیلمش هندی بود
پاسخ:خواهر من من از جایی کپی نمیکنم همه رو قبلا تو مخم کار کردم
پاسخ:خخخخخخخخخخ^_^
پاسخ:ممنونم عزیزم ^_^
پاسخ مرسیییییییییییییییییییییی ^_^
خخخخخخ گذاشتی عشق و حال آره این بیشتر میاد
من و آجیم داستان می نویسیم اما آجیم به رمانای من حتی نگاهم نکرده چون تاحالا روی برگه هم نیاوردم یعنی همش مال خودمه راستی اینهی امروز وارد شدم به مدیریت لوکس بلاگ اون پست برای هما رو برای اعلام وجود پاک کردم اومدم مطلب بزارم بزرو بلندم کردن
اینهی میای تو اون وب با هم یه داستان بنویسیم یه ایده عالی دارم
پاسخ:تو اون وب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اره من پایه ام کی شروع کنیم
پاسخ:اون رمان تو بود من افسونگر تورو تا قسمت 13خوندم
خون سردی تو حفظ کن
خخخخخخخ من پارسال یا پریسال افسونگر رو خوندم
پاسخ:الان میزارم عشق ینی رسیدن افسونگر کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:شرمنده شب مخم خوب کار نمیکنه شبا واسه همین قول میدم فردا بزارم بازم معذرت
من تنهای تنهام
پاسخ:الان نمیشه باید برم نماز بخونم ولی بعدا میزارم شرمنده که دیر شد
پاسخ:خودم تنهای تنها نوشتم تو خانواده ی ما کسی رمان نمیویسه که ازش کمک بگیرم
پاسخ:شاید فردا
پاسخ عکست خیلی خوجمله
پاسخ:خخخخخخخخخخخخ بیچاره من که اینقدر زجر کشیدم
ولی باور کن خیلی عالی بود.تازه خواهر کوچیکم هم اینجا بود.اون وقتی داستان رو خوند فقط با صدای بلند گریه کرد.هههه.
پاسخ:ممنون چه باحال تو میخندی اجی گریه
آخرینویرایش: