رقص مرگ5
جمعه 1 مرداد 1395
14:21چندروز گذشت موبایلمو روشن کردم که سیل عظیم تماس ها روسرم نازل شد همه زنگ میزدن همکلاسی هام ،بازیکن هایم تیم تنیس خانم مربی امولی خانم واقای اسمیت امولی اس داد:«کجایی تو دختر؟ملت نگرانتن»منم بهش اس دادم:«بیخود نگرانن اومدم ناکجاباد»امولی زنگید جواب دادم
-بله؟
امولی:سلام دختررر ملت نگرانتن توکوجایی؟چیشده؟
-دریا
امولی:اونجا چیکار میکنی؟
-نمیدونم
امولی:چرا ازخونه زدی بیرون؟مادر وپدرت همه جا دنبال تو میگردن
-مادر وپدر؟خونه؟نمیفهمم چی میگی
امولی:بگو کوجایی بیام دنبالت
-نمیخواد
امولی:بیا خونه ی من
-مزاحم نمیشم
امولی:توروجون هرکسی که دوست داری بیا
-من کسی رو ندارم که دوستش داشته باشم
امولی:چونه نزن اینهی توروخدا بیا
-شایداومدم بای
امولی:ا..
که موبایل رو قطع کردم
نفس عمیقی کشیدم شاید امولی بتونه تواین راهی که تازه انتخاب کردم کمکم کنه رفتم سمت ماشینم کناره هاش پراز گِل وخاک شده بود پشت فرمون نشستم دستم بی اختیار به سمت ظبط رفت اهنگی رو زدم
-تابه خودم اومدم تو دود غرقم/هرچی از تو شنیدم فقط سکوت کردم/باهمه ی خاسته هات کنار اومدم /یعنی به خاطرت هرکاری بود کردک تا برسم به تو ولی دیر رسیدم یکی دیگه نشست پیش تو...
اهنگش بدرد حال من نمیخورد ولی موجب شد دیدم به عشق وعلشقی بدتر شه توفکر بودم تو فکر نقشه های پلیدم سرعت ماشین هی تند تروتندتر میشد موبایلمم مدام زنگ میخورد 57تامیسکال ازاقای اسمیت 45تا ازخانومش 20میسکال ازدالنیا 67تا میسکال ازامولی و....
امولی خیلی نگران میزد نمیدونم چرا اینقدر من براش مهمم یه حسی میگه اونم همون حسی که من نسبت به اون دارم رو به نسبت به من داره من اونو به عنوان تنها دوستم داشتم تنهاکسی بود که حرفاشو میشنیدم نمیدونم چقدر گذشت که رسیدم به خونه اش نگاهی به ساعت موبایلم کردم ساعت 1:30بامداد بود جلوی درحیاط خونه اش ایستاده بود بادیدن ماشین من اومد به سمتم
امولی:بیا ماشینتو تو پارکینگ پارک کن
-نه مزاحم نمیشم
امولی:حرف نزن
در حیاط رو باز کرد ماشین رو پارک کردم وپیاده شدم دستمو گرفت ومنو به سمت خونه اش راهنمایی میکرد خونه اش دوطبقه بود حیاط بزرگی داشت دیوار های حیاط طرح سنگ بودن ومسیر حیاط تاخونه سنگ بود درچوبی خونه روباز کرد
امولی:اینهی جون برو یه دوش بگیر منم برم یه چیزی درست کنم بخوریم
-ا...
امولی:برو دیگه حالاهامهمون خودمی لباس تمیز وحوله هم برات گذاشتم
-ممنون
{امولی}
رفتم تو اشپزخونه
-چی درست کنم؟
وسایل لازانیا رو روی میز چیدم اینهیه لازانیا دوست داشت لازانیارو درست کردم وروش پنیرریختم وگذاشتم تو فر بعد رفتم اتاق اینهی رواماده کنم یه اتاق بزرگ بود که برای مهمان بود روی همه ی وسایلش ملافه های سفید بود ملافه هارو برداشتم اتاق بزرگی بود حالت نیم دایره داشت دیوارهاش بنفش تیره بودن یه تخت دونفره داشت باچندتاخرت وپرت دیگه اومدم بیرون دیدم اینهی هم داره ازپله هامیاد پایین یه تاپ مشکی تنش بود بایه شلوارک اسپورت مشکی حوله ی یاسی رنگ هم دور موهاش پیچیده بود دمپایی حوله ای هم پاش بود من که دخترم دلم ریخت بدنش خیلی سفید بود واندامش بی نقص یه خورده تواین مدت تغیرکرده بود وقتی دیدمش زیرچشماش تیره شده بود ولباش ترک خورده بود مثل اینکه دوران سختی داشته
-خوش اومدی ای بانوی بی دامن
اینهی:سلام برتو ای بانوی اشپز پاکدامن
وقتی حالش خوب باشه سربسردیگران میزاشت مثل الان که سربه سرمن میزاره
-بیا ببین امولیت چه کرده
اینهی:امولیم؟
-بیا حرف اضافی نزن
بردمش تواشپزخونه سرمیزنشوندمش میز رو خیلی شیک چیده بودم
-لازانیاکه دوست داری؟
اینهی:نه
-ضدحاااااااااااااااااااااااال واقعا دوست نداری؟
اینهی:شوخی کردم برای کنجکاوی هم که شده باید دستپخت تورو بچشم
این رفتار شوخ اینهی برای چی بود؟چرا اینجوری شده بود؟
-بفرما نوش جونت
یه مدتی گذشت
-نمیخوای چیزی بگی؟
اینهی:درموردچی؟
-درمورد رفتنت
{اینهیه}
اگه قرارباشه امولی بهم کمک کنه پس بدنیست حقیقت روبفهمه
-خب راستش داستان مربوط میشه به .....
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
امولی:خب الان میخوای چیکار کنی؟
-زندگی
امولی:نمیفهمم منظورتو
-زندگی میکنم دنیا یه جور رقص خاصه میخوام دنیا دورم برقصه
امولی:برنمیگردی؟
-هرگز
امولی:منم بهت کمک میکنم چون همدردیم
-چی؟
امولی:منم میخوام زندگی کنم چون تاحالا ازش محروم بودم
-من میخوام مردم دنیارو تیغ بزنم میخوام دنبال هیجان باشم میخوام خانواده وفامیل اصلیمو پیداکنم میخوام هرکاریکه عشقم میکشه انجام بدم میخوام تغیربدم زندگیمو
امولی:من بهت کمک میکنم
-ازکجا شروع کنیم؟
امولی:پیداکردن خودت
-خوبه
امولی رفت وبعد با لبتابش اومد وجلوی ال ای دی نشست
امولی:اینهی بیا
اومدم کنارش لم دادم
-چه میکنی؟
امولی:میخوام لیست بچه هایی که تواون سال گم شدن روپیداکنم توروتوکدوم ماه پیدا کردن؟
-اوم نمیدونم فکرکنم اذرماه
امولی:من تمام ماه های فصل پاییز رو بررسی میکنم حتما خانواده ات یاگمت کردن که دراین صورت اعلامیه چاپ میکردن تو اینترنت پخش میکردن ولی اگه سرراه گذاشته باشنت کارسخت تر میشه
-اها
یه هلو از توظرف جلوم برداشتم وگاز میزدم وبه انگشتان کشیده ی امولی که مدام روی کیبورد تکون میخوردن خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت که امولی گفت:هوف اینهی من کلی اعلامیه پیدا کردم اما از صاحب هیچکدومشون خبری نی اکثرانشون مال 10سال پیشه فقط ...
-فقط چیییییییییییی؟
امولی:عکس یه نوزاد هست که خانواده اش 17سال پیش گمش کردن این اعلامیه روهم 10سال پیش گذاشتن تو اینترنت عکس نوزاد خیلی بی کیفیته بنظرمن یه خورده شبیه تویه
خیز گرفتم روی لبتاب
-شبیه منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امولی:اره ببین رنگ موهاش عین موهای تویه فرهم خورده چشم هاشم سبزمیزنه
ضل زدم توچشم های امولی ، خودشو عقب کشید
امولی:الحق که چشم سفیدی چقدر چشمات ازنزدیک ترسناکه یه وقت به کسی اینجوری نگاه نکن طرف ازترس خودشو خیس میکنه
-هئ چشم های این نوزاد سبز کمرنگه
امولی:خب تومدتی که ادم برزگ شه تغیراتی میکنه خداروچی دیدی شاید این عکس خودته
-میدونی ساعت چنده؟
امولی :4:30
-برو بزار کپه مرگمو بزارم من خیلی خوابم میاد فردا پی گیر این اعلامیه ها میشیم
امولی:اوکی برو بالا اتاقت رواماده کردم
-اوکی
رفتم تو اتاقم وعین جنازه افتادم
{امولی}
ساعت 8 صبحه اما اینهی بیدار نمیشه الانه که گریه کنم خودمو کشتم اما دراتاق رو باز نمیکنه درو دیشب قفل کرده منم هرچی درمیزنم درو باز نمیکنه کل محل ازخواب بیدار شدن با جیغ جیغای من ولی این خرس قطبی بیدار نشده میخوام در اتاق رو بشکونم
-یا خداااااااااااااااااااااا
رفتم باسرعت به سمت در که ....
در اتاق باز شد وکله افتادم زمین (خخخ امولی خانم درشِکَن☺)اینهی خانوم باچشم های پف کرده بهم خیره شد
اینهی:تو مریضی؟؟؟؟؟
-علیک سلام اولیا بانو
اینهی:این چه وضع تو اتاق اومدنه؟
-دوساعته دارم در میزنم دیدم دروبازنمیکنی گفتم درو بشکنم
اینهی:خسته نباشی
-گودزیلا برو اماده شو میدونی چندروزه باشگاه نرفتی؟
اینهی:من باشگاه نمیرم دیگه درس هم نمیخونم
-بیخود کردی این روزا من به عنوان جانشین کاپیتان پدرم دراومد زودباش اماده شو
اینهی:اما
-اما نداریم یه دست یونوفرم تو کمد هست یه تیپ خوجمل بزن
از اتاق رفتم بیرون ومیز صبحونه رو اماده کردم بعد اینهی اومد پایین خدای من چقدر خوجمل شده بود یه پیرهن مردونه سفید استین کوتاه رو پوشیده بود با کروات مشکی شلوار مشکی شو هم پوشیده بود موهاشم مثل اون شب که رفته بودیم رستوران درست کرده بود کفش مشکی ورنی هم پوشیده بود کُتِش هم با یه دستش رو شونه اش انداخته بود عینک دودیشم روی موهاش گذاشته بود وطبق معمول هدفونش توگوشش بود
-بیا صبحونه بخور
اینهی:سرمیز نشت یه لیوان اب پرتغال سرکشید
اینهی:بریم
-چیزی نخوری که
اینهی:بریم
-هوف امان از دست تو باشه
من لباسمو تنم کرده بودم کت شلوارمو پوشیده بودم کیف راکتمو برداشتم عینک دودیمو زدم واز خونه خارج شدم
-اوووووووووه چقدر ماشینت کثیفه
اینهی:هئ
-اون سطل اب رو بریز روش حداقل یکم تمیز شه
اینهی:بیخی
بعد سوار شد منم جلو سوار شدم در حیاط رو با ریموت باز کردم وتخته گاز به سمت مدرسه توراه از بس که گفتم ماشینت کثیفه ماشین رو برد کارواش بعد چند دقیقه ماشین شد عین عروسک رسیدیم مدرسه ملت با دهن های باز نگاه میکردن حق هم داشتن ماشین به این خوشگلی با همچین سرنشین های جلتنمنی اینهیه کیف راکتشو با دست چپش گرفت عین این کاراگاه ها شده بود منم کیف راکتمو انداختم رو شونه ام وباهم وارد باشگاه شدیم همه با چشم های خیره نگاه میکردن که یه هو همه ی بازیکن های تیم تنیس ریختن رو سرمون
دالنیا:توکجا بودیییییییییی؟
لموسی:نمیگی نگرانت میشیم؟
نانا:نباید یه خبری بدی؟
اینهی:سرم شلوغ بود خب تمرینات رو شروع میکنیم
ریما:تمرینات انجام شد
اینهی:هوم؟
ریما:خانم مربی اومدن و...
اینهی:اها پس مرخصید
همه رفتن
داشتیم میرفتیم به سمت بیرون باشگاه ه دیدیم چندتا دختر خیره دارن به چیزی نگاه میکنن رفتیم پیش شون
-چخبره؟
اون دختر:اون پسره رو ببین
نیم نگاهی به اون سمت انداختم یه پسر خیلی خوشتیپ قدبلند که موهاش طلایی بود وعینک دودی زده بود داشت میومد به سمت در ورودی سالن اینهی بی توجه به اون به سمت در ورودی سالن رفت اینهی و اون پسر همزمان به در رسیدن اینهی واون پسر جلتنمنه عینکشون رو دراوردن پسر وقتی اینهیه رو دید چشم های سبزش برقی زد اما اینهی به اون نیم نگاهی ام نکرد پسر اشاره ای به اینهی کرد که یعنی بفرمایید اینهی هم بدون توجه به اون وارد سالن شد
پسر گفت:شما رئیس شورای مدرسه نیستید؟
اینهی نگاه سردی بهش انداخت
اینهی:بله کاری داشتید؟
پسر لبخند مارموزی زد:نه
اینهی رفت توی کلاسش منم رفتم سرکلاسم
{هما}
-بچه ها اون پسره رو دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرلی:ارع ناموسا خیلی خوشگل خوشتیپ بود
ارمی:اینهی ناجور ضایع اش کرد جلوی بچه ها
سایو:ارع اینهی اصلا اعصاب نداره(خودت اعصاب نداری)
اوشین:عاغا من چشمم اب نمیخوره که این اینهی به داداش من جواب مثبت بده به این پسره که اینقدر خوشگل بود حتی یه نگاه مثل ادم نکرد چه برسه به داداش من
-این پسره کی هست؟
ارمی:اوسوی تاکومی 22ساله نابغه است از لحاض اخلاق دست کمی از اینهی بانو نداره خیلی مغروره دخترا واسش کله میشکنن اما به هیچ دختری توجه نمیکنه سَرگُرده
مرلی:وااااااااااااااااااااااا با این سن سرگرده؟
ارمی:اره اقا تمامی کلاس هاشون رو جهشی میخوندن و به خاطر لایق بودن خیلی سریع قبل از اینکه مدرکشو بگیره شروع به کار کرده یه سال دیگه هم بخونه مدرکشو میگیره هفته ی یه بار میاد این دانشگاه
سایو: ای جووووووووووووووووووووووووووووووووووونم
-ارمی ورپریده توکی امارشو دراوردی؟
ارمی:حالا بماند☺
-ورپریدهههههههههههههههه
مرلی:راستی اینهی چرا چندروز نیومده بود؟
سایو:ارع منم عین اسب(عین اسب؟؟؟؟؟؟) کنجکاوشدم که بدونم
نگاهی به سمت اینهی کردم
-اینهی چه خبرررررررررررررررررر؟
اینهی به مانگاه سردی کرد وگفت : دسته تبررررررررررررر
-خخخ دیگه چی؟
اینهی:برف اومده تاکمرررررررر
-جدی پرسیدم هااااااا
اینهی:ازهمه جا بیخبرررررررررر
سایو وارمی ومرلی واوشین ازخنده منفجر شدن خودمم خنده ام گرفت این قدر قافیه..... دبیر اومد من که اصلا هیچی حالیم نشد که این چی زر زد کلاس تموم شد
مرلی:اینهی بریم ناهار بخوریم
اینهی:اوکی
اینهی جلوتر از ما رفت بیرون که ایجی کثافت اومد کنارش ایستاد من خودم به شخصه ترسیدم اخه اینهی امروز اعصبانی بنظرمیومد وای ایجی گندزد یه کارت به سمت دست اینهی برد
ایجی:خوشحال میشم اگه زنگ بزنین
وای وای وااااااااااای الان اینهی جفت پا میره تو حلقش اینهی نگاه وحشت انگیزناکی به ایجی کرد خیلییییییی چشماش اینجوری ترسناک بود من الان جای ایجی خودمو خیس میکنم اینهی کارت رو مچاله کرد کل بچه های کلاس ریخته بودن بیرون
نظرات شما عزیزان:
(اگه کم باشه به نظر من طولانیه چون من این قسمت رو به دو قسمت تبدیل میکنم.)
خیلی معرکه بود.
پاسخ:خخخ من این رمان رو یه ماهه که تایپ کردم بعد زیاد میزارم خخخ مرسی
پاسخ:چشم:)
پاسخ:هه اشکال نداره:)
پاسخ:نچ
پاسخ:نه
پاسخ:اهوم
پاسخ:بز؟
این هشتنمین سندیه ک دادن بخاطرش
تازه وقتی ازاد شده ب ماممان و باباش میگه:چرا دیر اومدین.؟خخخ الانم ک خونه نیومده معلوم نیس چیکار میکنه ایفنشم ک ج نمیده
پاسخ:وای از دست این زینب
پاسخ:امولی دستور داده نزارم
پاسخ:مرسی:)
پاسخ:الهی
پاسخ:مرسی:)
پاسخ:چشم:)فقط زود بیا اجی:)
پاسخ:چرا؟
پاسخ:باشه:)خخخ
پاسخ:برو:)
پاسخ:برو:)
پاسخ:چشم
پاسخ::)
اول اخرش باید یاد بگیری البته اگه با اکسو اشنا نمیشدم اینقدر منحرف نمیشدم
چون فن فیکشن های خاک بر سری دربارشون نوشتن
پاسخ:الحمدالله خوبه تو از من کوچیک تری هااا سروگوشت خوب میجنبه!البته بهتره خودمم اعتراف کنم که تو کتاب علوم مون فقط فصل تولید مثل رو خوب فهمیدم:)
تو استایل منن
پاسخ:استقفرالله
پاسخ:الحمدالله !
از قبل هم بهت گفتم عالیه په زر هم نزن
از کلمه ی های تکراری بدم میاد
پاسخ:باشه جوش نزن
پاسخ:رمان رو میخونی و نظری نداری؟یعنی اینقدر چرته؟
آخرینویرایش: