روزگارتلخ4
یک شنبه 8 آذر 1394
18:11تعداد ارتش دشمن خیلی بیشتر از ما بود به هر بدبختی که شد شکستشون دادیم
همه کمر راست کردیم
به دوروورم نگاه کردم هیچ یک از سربازای ما زنده نبودن
این وحشت ناکه فقط دوربرم یه مشت دختر وپسر بود من دخترا رومیشناختم اما پسرا نه!!!!!
چه قیافه هایی دارن یکی شون کچل بود یکی فیس فیس میکرد یکی دراز بود یکی کوتوله بود یکی ....
اه حالم بد شد
وای اونا از دوباره حمله میکنن ما باید دفاع کنیم از جان ومال مردم
بدو کردم به سمت اتاقمون دیدم ابجی هام هم هستن
رایا:میخوای تناتنا بجنگی؟؟؟؟؟؟؟؟
مرلیا:هوی نامردا چقدر تندبدومیکنید منم زره میخوام
هما:من بهت میدم
یه هو
اوشین ولموسی وکاملیا ودالنیا وهاجین:ماهم میخوایم
تری:هما خودت جوابشون روبده
هما:لعنت برزبانی که بی موقع واشه
رویا:خخخخخخخخخخخخخ برای یه بار توزندگیم باهات موافقم
هما:باشه دنبالم بیاید
همه ی ما زره پوشیدیم باید بریم با پدرمون خداحافظی کنیم
رفتیم وارد تالار شدیم دیدم پدر به وزیر میگه که تسلیم شیم
مگه من میزارم ؟؟؟؟؟؟؟؟
ما همه رفتیم تو
پدر:اینجا چی کار میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شما چرا؟؟؟؟
تیفانی:پدر بزار از کشورمون دفاع کنیم!!!!!!!!
ارمی:ان وضیفه ی ماست
پدر:اما فرزندانم شما.....؟؟؟؟؟
ما همه باهم:پدر!!!!!!!!
پدر دوساعت فکر کرد بعد
گفت:با فتخار بجنگید
ما اومدیم بیرون
دهنامون واموند!!!!!!!!همه ی میهمانای ما اماده برای جنگ بودن
رایا:شما میتونید به اتاقتون برید
یکی از اونا که قدبلند داشت وموهاش به گمونم زیتونی بود:این بی احترامی شامل ماهم میشه
ما کشور های متحدی هستیم پس باید برای دفاع از کشور هامون بجنگیم
خوب ما دیگه حرفی نداریم جز باشه ماتسلیم بعضی از برادرا داشتن با خواهرشون دعوا میکردن که برگردن ولی...
مرلیا:چییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امکان نداره من برم تواینجا باشی؟؟؟؟؟؟
هایجین به داداش میگفت:امکان نداره تومیخوای برگرد
همه شون همین جوری بودن
ماکاجی:ژنرال گفت که بیشتر از 500تا سرباز نمیتونه بده
امولی:پدر منم گفت که اشراف فقط میتونن 500تا جور کنن
ایکا:حالشون خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟ارتش دشمن بیش از 100هزار نفره!!!!!!!!ووسعتش به اندازه ی تمام کشور های ما واونا نیروی اهریمنی دارن!!!
ماکاجی:بعله!!!!!!!!
یکی از شاهزاده های پسر:ما میتونیم از کشور های خودمون سرباز بیاریم وبه داوتلبین اموزش بدیم
فکر خوبیه
سایو:فردا دست به کار میشیم
تا صبح فکر میکردم
صبح زود رفتم به استبل ودورنادو رو نگاه میکردم(اسب من اسمش دورنادو است)باهاش حرف ردم اون اسب باهوشیه
رفتم بیرون بزرگان تصمیم گرفتن که ما بیرون از پایتخت در دشت جدال اردو برگزار کنیم
ما هم سوار بر اسب های تازه نفس به اونجا رفتیم نمیدونم اسم این شاهزاده های پسر روبلدم یا نه؟؟؟؟؟؟
یه کیشون مثل هیزی منو نگاه میکرد
قبلا تو شهر اعلامیه باری اموزش افراد زدیم
از کشور های همسایه حدود یه چندیدن هزارتایی سرباز میاد
ما به اردوگاه رسیدیم
اونجا کلبه های چوبی بود
ما تا از اسب پایین اومدیم شاهد تعداد زیاد مردها وزنان داوطلب بودیم
همه تصمیم گرفتیم به اونا اموزش بدیم
بعضی هامون نیزه اندازی بعضی ها شمشیر زنی و....یاد میدادن
اصلا غذا به مقدار کافی نداشتیم به خاطرقحطی این وضع بود
اما سوختیم وساختیم چون یه هدف مشترک داشتیم
سه ماه گذشت ارتش ما بسیار قوی بود اماده برای جنگ اما من مطمعن نیستم که پیروز شیم
هما:اینقدرناراحت نباش ما موفق میشیم
روز موعود فرا رسید ما اماده شدیم به سمت توران حرکت کردیم
شب شده بود ما در دور قلعه ی مرزی اونجا کمین کردیم
برنامه این بود که به داخل قلعه نفوذ کنیم من فرمانده ی گردان ده بودم ما کل قلعه رومحاصره کردیم
اروم به سمت قلعه پیش رفتیم
که ناگهان
بارونی از اتش به سر ما نازل شد
همه ی نقشه هامون نابود شد
-هههههههههههههههه وااااااااااای
این قسمت تموم شد قسمت بعدی 50تا نظر میخوام
از ان قسمت به بعد تازه رمان شروع میشه خانوم ها
نظرات شما عزیزان:
عاااااااااااااااااااااالی وااااااااااااااااای@} ;-
پاسخ:باباجییییییییییییییییییییییییییغ نزن جان مادرت
معرکه بود خسته نباشی اجی
خخخخخخخخخخخخخخ اره مرسی اجی جونم
چطو و برا چی برم توخمماری
خخخخخخخ واسه وب باشه که خبر داشتم
پاسخ:منم نمیدونم
از تو لینکات خواستم برم نشد
پاسخ:خخخخخخخخخخخ واقعا خوب از وب ارمیتا برو منم اونو درست میکنم
موضوع چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:ووی فرادا صبح من نظر زیاذ دادم ولی چزا نیومد شمردم نظراتم بیشتر شد
اه اه از پشت کامپیوتر یه ساعت نشده به زور بلندم کردن
خخخخخخخخخخخ راستی میدونی مرلیا وب داره
فکر کنم نظراتت کامل شد برو بصر
پاسخ:عزیزم درکم کن مامیم میگه بگیرم بخوابم خخخ
پاسخ:بصبر جون هیکارو
پاسخ:منم دارم وب تو نظر میدم
فردا میزارم
پاسخ:فدایی داری
پاسخ:وای ممنونم فاطی بازم غیرت تو
پاسخ:چه سرعتی داری
پاسخ:تشکر
پاسخ:مرسی
وای فاطی جونم
پاسخ:فدات
مرسی
پاسخ:وووی
پاسخ:نه ندیدم
پاسخ:نههههههههههههههههه من اصلا وقت نمیکنم تازه الان عاشقان شیطانی خون بیشتر قسمت هفتمش رو دیدم
پاسخ:همااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:نهههههههههههههههههههههههه من اصلا ازدواجشون رو ندیدم
پاسخ:من اواتار رو فصل اولش رو دیدم از ازلا خوشم میاد وعموی زوکو خیلی باحاله خخخخ
در عوض من نماینده کلاسم من کارا باید میکردم زنگ ریاضی یکی جیکش در میومد میوردمش دم در ناظممون هم مینداختش حیاط
پاسخ:خخخخخخخخخخخخ خوش به حالت
پاسخ:سلام!!!!!!!^-^
پاسخ:کدوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:من تو کامپیوترم دارم دوبله البته یه دوسالی میشه که اصلا سر نمیزنم
پاسخ:ووی ترسیدم اجی
پاسخ:ملسی عجیجم
پاسخ:تکمیل نظرات عزیزم
پاسخ:ممنون عزیزم
پاسخ:نمیدونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من اواتار رو چند سال پیش دیدم اصلا یادم نیست
پاسخ:اواتار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجاش توضیح بده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
فوق العاده بود
بى نظير بود
حرف نداشت
پاسخ:وای عزیزم ممنون
این قسمت رو خیلی دوست داشتم.بی صبرانه منتظر قسمت بعد ی هستم.
لااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا یک واسه اینهیه جونم.
پاسخ:نرسی عزیزم
خخخخخخخخخخخخخ.
پاسخ:بران اتیش منظور تیر های اتیشنه
پاسخ: این طوری ها که میگی نیست زیاد خوب نبود
پاسخ:خخخخخخخخخخخخخخخ نه عزیز
پاسخ:بلییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ:باشه
پاسخ:واسه چی عزیزم
آخرینویرایش: